محل تبلیغات شما


دیر وقت بود زمان از دستم در رفته بود

تازه از مهمونی برگشته بودیم

خسته و کوفته رفتیم خونه من تا یه چایی بخوریم

بعدش برسونمش خونه

نشسته بود روی مبل کنار بخاری

سردش بود

یه لباس مجلسی مشکی پوشیده بود

که با موهای  تازه مشکی کردشم ست شده بود

یجورایی خوشم میومد

خوشگل شده بود

رفتم چایی بریزم که یهو دیدم داره با گوشیش ور میره

مهم نبود برام

آخه میرفت اینستاشو چک میکرد و سریع گوشیشو جمع میکرد و میومد بغلم

اما دلم لرزید و حس کردم یجوریه

رفتم نزدیک و دیدم داره پیام میده

به کی یا چی نمیخوام بدونم ولی خدایی کاش

به احترام این همه مدت جلو روم اینکارو نمیکردی

کاش یکم شعور داشتی آشغال ، کثافت ، عوضی .

بگذریم

توماشین خودشو به خواب زده بود مثلا

خیلی باهاش حرف زدم

قصد داشتم حالشو خوب کنم
یا چه میدونم دردشو تسکین بدم

اوایل گاهی میگفت حق با توئه

گاهی سرش رو به علامت تایید ت میداد
لا به لای حرفام سعی میکردم شوخی کنم

دیونه بازی در بیارم پشت فرمون میرقصیدم

گاهی لبخندم میزد

گاهی هم الکی میخندید
مثالای مختلفی هم زدم
برای اینکه بگم تو اولین نفر نیستی که این اتفاق برات افتاده
برای اینکه بفهمه هر چیزی یه انتهایی داره
برای اینکه بتونه به زندگی قبلش برگرده
برای اینکه نفسای عمیقشو کم کنه
برای اینکه نگاه های خیره ش رو بس کنه
برای اینکهچه میدونم.
حرفام که تموم شد
تو چشام خیره شد
نفس عمیقی کشید و گفت
اما من اونو  دوست دارم
اینو که گفت یدفه به عقب پرت شدم
تموم فلسفه هایی که چیده بودم به هم ریخت
چقدر حسرت  تو این جمله نهفته بود
این همه حرف زدم و آخرش با یک جمله مغلوب شدم
یوقتایی زور عقل به احساس نمیرسه که نمیرسه که نمیرسه.
زمان؟
حل نمیکنه که نمیکنه  که نمیکنه
بلند شد و رفت
رفت و منو با جمله ای که گفته بود تنها گذاشت
هی تو سرم میپیچید.
اما من اونو دوست دارم.




روزگار تلخ

مهدی قدیمی


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها